کیمیای ناب

منتظر تاکسی بودم. مسیرم جوری نبود که دربست بگیرم؛ فقط یه کورس تاکسی باید سوار می شدم.

بالاخره بعد از کلی معطلی یه آقای جوان با پراید سفیدش که خدا خیرش بده وایساد، مسافرکشی می کرد، من صندلی جلو،  سوار شدم خوشحال بودم که به موقع به امتحان می رسم .

کمی جلوتر وایساد مسافر سوار کنه. یه مسافر اومد جلو پیش من بشینه؛ راننده ازش خواهش کرد عقب بشینه. گفت: می خوام حاج آقا راحت بشینه. گفتم: خدا خیرت بده آخه این صندلی پراید چقد جا داره.

بالاخره رسیدیم کرایه دو نفر حساب کردم ولی فقط کرایه یه نفر رو گرفت و پیاده شدم

یه نفس راحت کشیدم

کمی اونطرف قضیه کاملا برعکس بود. دو تا مسافر بود که ماشین ها التماس سوارشدنشون رو می کردن. نمی دونم چرا ولی هر ماشینی می رسید مدل بالا، مدل پایین، مسافرکش، غیر مسافر کش  یه التماسی می کردن که این دو تا مسافر سوار بشن.

نمی دونم چرا شاید به خاطر اون شلوارهای جین پاره پوره شون بود که این بندگان خدا پوشیده بودن و اون بندگان خدا فکر می کردن این بندگان خدا از شدت فقر کرایه تاکسی هم ندارند....

کلاً بهشون حسودیم شد...

خدایا منو به خاطر حسادتم ببخش